جز خدا وقتی نداری انتظاری از خدا جز خدایی هیچ چیزی کم نداری از خدا
«لافَتی الّا علی لا سَیف الّا ذولفقار» این حدیثی شد که داری یادگاری از خدا
کوچه های شهر می گویند هر شب دیده اند ماه را سرگرم گردش در مداری از خدا
مِهرتو وقتی نباشد مُهر هم بت می شود نیست بر سجاده چیزی جز غباری از خدا
اصل تو هستی و دنیا با فروع سست خویش جعل کرده نسخه های بی شماری از خدا
بی تو شاید عقل بشناسد خدایی را ولی هست در آیینه اش تصویر تاری از خدا
سوختی و صبر کردی، نه فقط یک چند سال ساختی یک عمر با این خلق عاری از خدا
دور از معیار تو ماندیم و با خود ساختیم باب میل خویشتن پروردگاری از خدا
اوج مظلومیّت ات ایمان کوفی وار ماست وای از فردای ما و شرمساری از خدا
خواست با نورت چراغ خانه را روشن کند از خم چشم تو هر میخانه را روشن کند
ماه را تمثیلی از تو خواند تا که بی دریغ در گذر حتی شب ویرانه را روشن کند
روی دوشت رد سنگینی انبان ماند تا راه و رسم خصلت مردانه را روشن کند
چشم «عاقل» روشن از نور نبوت شد خدا خواست با مهرت «دل دیوانه» را روشن کند
خانه ات را مبداء رنگین کمان و صبح ساخت تا که تاریکی هر کاشانه را روشن کند
در تو باید ذوب شد وقتی خدا با مهر تو مرز بین «آشنا- بیگانه» را روشن کند
:: ناگهان آتش به در افتاد و یک زن در تب ات سوخت تا تکلیف هر پروانه را روشن کند...